.....من از آن روز که در بند توام آزادم
باز هم اول مهر شد بازم من باید اون کیف مشکی رو بندازم پشتم و راه بیفتم به سمت مدرسه ......
اما این بار یه جور دیگه .... نمی دونم چه جوری ......یه حس غریبی.....مامانم می گفت بخاطر عوض کردن مقطعه....ولی من می گم بخاطر اینه که نصف بچه هایی که تو کلاسن رو نمی شناسم ....یعنی خوب خوب نمی شناسم
چون نمی دونم قرار با چی روبه رو شم؟؟؟
گاهی وقت ها فک می کنم کاش می شد ادم هرسال یه ارزوش براورده شه اون وقت من هم دعا می کردم پیش دوستام باشم....
*****
موفق باشین !!!شاید دیر به دیر اپ شه اون هم بخاطر اینه که سخت در تلاش در خوندنم.....بهم نظر بدین شاد می شم .....
نوشته شده در یکشنبه 89/7/4ساعت
8:13 عصر توسط نگین نظرات ( ) | |
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |